بچه هاي اقتصاد 90 دانشگاه باهنر كرمان
درباره وبلاگ


مهم اين نيست که قطره باشي يا اقيانوس، مهم اين است که آسمان در تو منعکس شود. _____________ سلام اينجا محله ماست البته هركي اومد قدمش روي چشامون اينجا به وجود اومده براي خوش بودن پس نياي بگي اين چه وبلاگيه كه اسمش اقتصاد ولي مطلب اقتصادي نميزاره اخه اينجا حس درس ودانشگاه نيست پس خوش باشين گلايي كه مياينن ممنون www.economy90.uk.ac.gmail.comاينم ايميل اگه نكته اي خصوصي ميخواستين بگين به اينجا بفرستين
پنج شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:54 :: نويسنده : امید

 سلام

چندتا نكته بود بايد ميگفتم

اولا:اكثر وبلاگ هاي رشته هاي مختلف نظرات مطالب افراد با اسم مستعار رو نميزارن ولي چون اينجا همچي درهمه من ميزارم ولي خواهشا اسامي مستعار عوض نشن يبار نگي شير فرهاد  دفعه بعد بگي سالارخان تا اخرش شير فرهاد باش

دوما:واسه همه احترام قائل باشيم قابل توجه بعضيا كه به بعضيا بي احترامي ميكنن

سوما:اينجا هر اتفاق بدي افتاد كاسه كوزه رو سر من بشكنين نه هيچ كس ديگه

چهارما:اينجا مياين براي بهتر شدن وبلاگ پيشنهاد بدين صد درصد بررسي ميشن (در هر مورد كه ميخواين)

نكت(نكته ميان نكته) :از امروز خانم يگانگي هم وارد گود شدن(ممنون كه اومدين) اينجا به 1 نفر ديگه از دخترا احتياج داره براي داشتن شرايط برابر پس هركي ميتونه يا علي

و.............. كه يادم نيست

ايشا...... هميشه وبمون خوب وموفق باشه

يكي يادم اومد :من بعد از روي ريل افتادن وبلاگ ديگه مطلب نميزارم فقط كاراي كوچولو مال من(اگه بگين الانم برم ميرم ها)

 

 

چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:7 :: نويسنده : امید

 روزی انیشتین به چارلی چاپلین گفت :
 می دانی آنچه که باعث شهرت تو شده چیست؟
 "این است که تو حرفی نمیرنی و همه حرف تو را می فهمند"!
 چارلی هم با خنده می گوید :
 ... تو هم می دانی آنچه باعث شهرت تو شده چیست؟
 "این است که تو با اینکه حرف میزنی، هیچکس حرفهایت را نمی فهمد"!

 
 

 
 
 
 من اگر پيامبر بودم، رسالتم شادمانى بود بشارتم آزادى و معجزه ام خنداندن كودكان... نه از جهنمى مى ترساندم و نه به بهشتى وعده ميدادم...تنهامى آموختم انديشيدن را و "انسان" بودن را...

چارلي چاپلين

چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:2 :: نويسنده : امید
کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ
فيلسوف است
کسی که راست و دروغ برای او يکی است،
چاپلوس است


ادامه مطلب ...
چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:12 :: نويسنده : فرزین دیده بان

وقتي سر كلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود كه كنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشي” صدا مي كرد .
به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي كردم كه عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميكرد .
آخر كلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشكرم”.



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:6 :: نويسنده : فرزین دیده بان

اين يکي از داستان هاي عشقي، تلخ و شيرين است پسري به نام دارا در يکي از روستاهاي کوچک زندگي مي کرد.او18 سال داشت و بسيار زيبا بود.او قلبي رئوف و مهربان داشت.دارا در يکي از روزههاي پائيزي که که در مقابل خانه ي شان نشسته بود و براي زندگي آينده خود برنامه ريزي ميکرد،چشمش به دختري رعناافتاد.آن دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسيار زيبا بود.نام آن دختر سارا بود.هر دوي آنها ...



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:49 :: نويسنده : فرزین دیده بان

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ، هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه

آوا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی نمیخوام ! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد ! در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم ! وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد . همه ما به او توجه کرده بودیم و آوا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین یکشنبه !!!

تقاضای او همین بود !!!

همسرم جیغ زد و گفت : وحشتناکه ! یک دختربچه سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!! گفتم : آوا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیگه نمی خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم . خواهش می کنم ، عزیزم ، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی ؟

سعی کردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت : بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت و میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، حالا می خوای بزنی زیر قولت ؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و گفتم : مرده و قولش !!! مادر و همسرم با هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟ آوا ، آرزوی تو برآورده میشه !!!
صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم .

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا منم بیام !!! چیزی که باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس موضوع اینه !!! خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت : دختر شما ، آوا ، واقعا فوق العاده ست و در ادامه گفت : پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره !!! زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد و بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده ! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده !!! اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه !!!!!

آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین !

سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن !!!



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:53 :: نويسنده : فرزین دیده بان

آیا میدانید: در جهان به ۶۰۰۰ زبان تکلم میشود.
آیا میدانید: هر قاره ای، شهری به نام «رم» دارد.
آیا میدانید: که حلزون می تواند سه سال بخوابد .
آیا میدانید: دلفین ها با یک چشم باز می خوابند .
آیا میدانید: قلب زنان نسبت به مردان تندتر می زند .
آیا میدانید: ناراحتی های پا در زنان ۴ برابر مردان است.
آیا میدانید:کوسه ها از بیماری سرطان در امان هستند .
آیا میدانید: هیچ گورخری، خط های مشابه دیگری ندارد.
آیا میدانید: ۱۳ درصد جمعیت جهان، صحرانشین هستند



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:43 :: نويسنده : فرزین دیده بان

دانشمندان آمریکا در بررسیهای خود نشان دادند که تماشای رنگ قرمز واکنشهای بیننده را سریعتر و قویتر می کند.

مهر:محققان دانشگاه روچستر در این تحقیقات نشان دادند که وقتی فردی رنگ قرمز را می بیند واکنشهای سریعتر و قویتری از خود بروز می دهد اما این اثر زمان کوتاهی را طی می کند این واکنش سریع و قدرت بالا، همان چیزی است که برای مثال، وزنه برداران به آن نیاز دارند.

این محققان در این خصوص توضیح دادند: “قرمز واکنشهای فیزیکی ما را افزایش می دهد چراکه همانطور که می دانیم قرمز علامت خطر است. انسانها زمانی که خشمگین و یا آماده حمله هستند قرمز می شوند. همچنین مردم می فهمند که قرمز شدن صورت دیگران به چه معنی است.

” این دانشمندان افزودند: “هرچند رنگ قرمز، نگرانی و دل مشغولی های افراد را هم متجلی می کند.” در این بررسی، واکنشهای گروهی از دانشجویان در آزمایشات مختلف اندازه گیری شد. برای مثال، در یکی از این آزمایشات، دانشجویان زمانی که روی صفحه نمایشگر واژه “فشار” که به یکی از رنگهای قرمز، آبی و یا خاکستری نوشته می شد را می خوانند باید با تمام قوا یک دستگیره را فشار می دادند.

براساس گزارش یونایتدپرس اینترنشنال، در تمام موارد، زمانی که این واژه به رنگ قرمز نوشته شده بود تا حد قابل توجهی نیروی وارده به دستگیره بیشتر می شد و زمان واکنش شتاب می گرفت.

چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:27 :: نويسنده : فرزین دیده بان

خداوندا...

 

خداوندا
تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قصار موهبت هایت
خداوندا مرا مگذار تنها لحظه ای حتــــی

 

سرنوشت ....

 

 

سرنوشت ما چنین بود : ما به دنیا آمدیم اما دنیا به ما نی

دوستان من....

 

 

دوستان من مثل گندمند یعنی یک دنیا برکت و نعمت ، نبودن شان قحطی و گرسنگی است و من چه خوشبختم که زردی خوشه های گندم در اطرافم موج می زنند .. مهربانیتان را قدر می دانم و ان را در سیلوی جان نگهداری خواهم کرد...


ادامه مطلب ...
چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:21 :: نويسنده : فرزین دیده بان

ایرانی می دانی تفاوت نیاکان تو با دیگران در چیست ؟!

 

در بناهای بزرگ دنیا مانند دیوار چین و اهرام ثلاثه کتیبه هایی یافت شده که این عبارات در آن حکاکی شده بود:
 
اگر برده ای در هنگام کار آسیب دید او را گردن بزنید! ولی در تخت جمشید تو، در کتیبه های مکشوف نوشته شده بود اگر کارگری (فرق کارگر با برده بسیار است) در هنگام کار در این بنا آسیب دید حکومت موظف است تا اخر عمر وسایل امرار معاش او را بدون هیچ منت و چشم داشتی پرداخت کند!
چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:2 :: نويسنده : فرزین دیده بان

من بدهکار توام ای مادر

همه جانی که به من بخشیدی لحظاتی که برای امن من جنگیدی وبدهکار توام عمرت را روزهایی که زمن رنجیدی اشکها دزدیدی وبه من خندیدی

 

خوشبخت باشید..
اگر می‌خواهید خوشبخت باشید ، زندگی‌ را به یک هدف گره بزنید ، نه آدم‌ها و اشیأ

 

شرط دوست داشتن ...؟
آدمها مي توانند آدمها را دوست داشته باشند ...
به شرطي که آدمها ؛ بعد از دوست داشته شدن ، آدم بمانن    
 

زندگی کن به شیوه خودت ...

 

 

زندگی کن به شیوه خودت ... با قوانین خودت ... !!!مردم دلشان می خواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند...برایشان فرقی نمی کند چگونه هستی..چه خوب ... چه بد... موضوع صحبتشان خواهی شد.!!!!پس زندگی کن به شیوه خودت..چه خوب ...چه بد


ادامه مطلب ...
چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:59 :: نويسنده : فرزین دیده بان

(این کلام از جناب علامه جعفری نقل به مضمون است)
علامه محمد تقی جعفری (رحمه­الله­ علیه) می­فرمودند:عده­ ای از جامعه­ شناسان برتر دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا پیرامون موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: «ارزش واقعی انسان به چیست»



ادامه مطلب ...
شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:مادر, :: 9:41 :: نويسنده : امید

انسان، در بستری از محنت ها، تعب ها و دشواری ها آفریده می شود و مادر، در همهمه ای از رنج ها، انسان می آفریند و زندگی می زاید.

مادر، از هستی خاموش مانده، در نهانی ترین دره های نیستی، صدای خنده و گریه نوزاد را خلق می کند و پابه پای این فرآورده محبت، تا پیچ و تاب های نفس گیر و واحه های روح بخش زیستن، می آید و می ماند.

پیشانی مادر شاید پُر از چین های سختی ها شده باشد، اما از این خطوط منحنی، پیام های حمایت و مهر و عشق خوانده می شود.

                             مادر روزت مبارك

پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:داستان, :: 17:35 :: نويسنده : امید

روزي يك مرد ثروتمند ، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند .
در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: »نظرت در مورد مسافرت مان چه بود؟ «
پسر پاسخ داد: »عالي بود پدر! «
پدر پرسيد: »آيا به زندگي آنها توجه كردي؟ «
پسر پاسخ داد: »فكر مي كنم ! «
پدر پرسيد: »چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي ؟ «
پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: »فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما درحياط مان فانوس هاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست! «
در پايان حر فهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد: »متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعأ چقدر فقير هستيم! «

                                              اينم يه جورشه

سه شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:13 :: نويسنده : امید


 ما چون دو دريچه رو به روي هم

                                                                         اگاه ز هر بگو مگوي هم
هر روز سلامو پرسشو خنده

                                                              هر روز قرار روز اينده
عمر اينه ي بهشت ام ...اه

                                                               بيش از شبو روز تير و دي كوتاه
اكنون دل من شكسته و خسته ست

                                                                       زيرا يكي از دريچه ها بسته است
نه مهر فسون ،نه ماه جادو كرد

                                                                                               نفرين به سفر ،كه هرچه كرد،او كرد
                          

                                1335  (م.اميد)

سه شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:عشق, :: 10:11 :: نويسنده : امید



دوباره يك شب ديگر، دوباره تنهايى
      دوباره اين من و اين امتداد يلدايى
              ستاره مى چكد از چشم هاى بسته ى صبح
                   ميان بستر تاريك ناشكيبايى
                          اميد نرگسى ام آن حضور نامرئى است
                              به پيشواز تو مى آيم اى حقيقت سبز!
                                     چرا به خلوت پاييزى ام نمى آيى؟
                                         هميشه مشتعلت فوج، فوج، پروانه
                                               هماره منتظرت موج، موج دريايى
                                                    بيا، طراوت شرقى! بيا و قسمت كن
ميان پنجره ها يك بهار، زيبايى
                                                          غزل، كم است و زمينى است، كى حافظ خون!

                  بخوان قصيده اى از عشق هاى بالايى

سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:4 :: نويسنده : امید


چوپان دروغ گو تصميم كبري وحسنك كجايي

گاو ماما ميكرد گوسفند بع بع ميكرد سگ واق واق ميكرد همه لبا هم صدا ميزدند حسنك كجايي
شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود حسنك مدت زياديس به خانه نمي ايد او به شهر رفته است
در انجا شلوار جين وتيشرت تنگ مي پوشد او هر روز صبح به جايس غذا دادن به حيوانات جلوي اينه به مو هاي خود ژل ميزند

بقیش ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:51 :: نويسنده : امید



معنی  ازدواج چیست؟؟؟
Description:
cid:1.1774219074@web38107.mail.mud.yahoo.com ************ ********* ******   Description:
cid:2.1774219074@web38107.mail.mud.yahoo.com

الان و همیشه با هم بودن

************ ********* ******

 

  Description:
cid:3.1774219074@web38107.mail.mud.yahoo.com

یک خط مشی و هدف  رو تو زندگی داشتن

************ ********* ******

  Description:
cid:4.1774219074@web38107.mail.mud.yahoo.com

یکدیگر  را با القاب زیبا و  دلنشین خطاب کردن

************ ********* ******

 

  Description:
cid:5.1774219074@web38107.mail.mud.yahoo.com

با یکدیگر به خرید رفتن

************ ********* ******

  Description:
cid:6.1774219074@web38107.mail.mud.yahoo.com

یک کانال تلویزیونی را نگاه کردن

************ ********* ******   Description:
cid:7.1774219074@web38107.mail.mud.yahoo.com  

وقتی میاد خونه.. دمپایی هاش رو واسش آوردن

 ************ ********* ******

 

یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:51 :: نويسنده : امید


 
روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند
 
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش
 
 
 
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....
 
سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
 
روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
 
سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
 
مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....
نتیجه:
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.
. . .
 

هیچ چیز غیر ممکن نیست!
 



 

چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:ریاضی, :: 1:42 :: نويسنده : امید

سوال 5 لگاريتم

اولا پاسخ اخر استاد اشتباه بود

نگين من اشتباه ميكنم چون استاد اشتباه بكنه من نميكنم(واه واه چقدر مغرور)

اول:چون لگاريتم تقسيمه بالاي كسرو جدا حساب ميكنيم  پايينم جدا

دوم:جوبا به دست اومده بالا رو منهاي مجموع دو جواب پايين ميكنيم

سوم:حالا ميرسيم به شروع راه حل

اول لگاريتم هايي كه جدا كرديم رو از زير راديكال در مياريم (توان اون عبارت يا عدد رو بالا وفرجه راديكال رو پايين كسر مي نويسيم) مثل پايين

Log (43200)5/8

Log (32400)5/18

Log (2592000)5/18

بعد توان كسريه به دست اومده روطبق يكي از قوانين به پشت راديكال ميبريم

5/8log 43200

5/18log 32400

5/18 log2592000

حالا بايد اعداد جلوي لگاريتم را تجزيه بكنيم اوميدوارم تجزيه كردن بلد باشين اگه نه مثلا ميخوايم 43200 رو تجزيه كنيم

اول تعريف :يعني تبديل كردن عدد به اعداد اول كوچك

دوم :عدد مورد نظر رو شروع به تقسيم كردن به اعداداول(2-3-5-7-11-.....)ميكنيم هر عدد رو تا اونجا كه به 2 تقسيم ميشه به دو تقسيم ميكنيم بعد اگه به 2 نشد به 3 اگه نشد به 5 تا اخر

نكته: اگر عدد داراي صفر باشد به ازاي هر صفر 2و5  نوشته و صفر را حذف ميكنيم تا تجزيه كردن ساده تر شود

43200 با گذاشتن 2-2و5-5 به 432تبديل ميشود حالا

 

 

432/2=216/2=108/2=54/2=27/3=9/3=3/3=1

 

در تجزيه عدد را تا رسيدن به 1 تقسيم ميكنيم

پس43200=26*33*52 ميشود

به همين ترتيب32400=24*34*52

2592000=28*34*53

پس به دست مي ايد

الف5/8log26+5/8log33+5/8log52 =30/8log2+15/8log3+10/8log5(

ب5/18log28+5/18log34+5/18log53=40/18log2+20/18log3+15/18log5(

ج5/18log24+5/18log34+5/18log52=20/18log2+20/18log3+10/18log5(

حالا به جاي لگاريتم 2 و3 و5 اعداد مساويه داده شده را ميگذاريم و عدد به دست امده در ب و ج را از الف كم ميكنيم

مجموع ب و ج=55.5/18

مجموع الف=23.5/8

حالا مخرج مشترك ميگيريم  و از هم كم ميكنيم كه ميشود-21/144

اگه زياد توضيح دادم ببخشيد چون هرچي استاد ميگه اگه بلد باشم نمينويسم نميدونستم اينارو گفته يا نه

یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:28 :: نويسنده : امید

 

مردي دارد در پارك مركزي نيويورك قدم ميزند كه ناگهان ميبيند سگي به دختر بچه اي حمله كرده است

مرد به طرف ان  مي دود وبا سگ درگير ميشود

سرانجام سگ را ميكشد و زندگي دختر بچه را نجات مي دهد

پليس صحنه را ديده وبه سمت ان مي ايد وميگويد

{تو        يك               قهرماني}

فردا در روزنامه ها مينويسند يك نيويوركي شجاع جان دختر بچه اي را نجات داد

ان مرد ميگويد من نيويوركي نيستم

پس روزنامه ها صبح مينويسند : امريكايي شجاع جان دختر بچه اي را نجات داد

ان مرد ميگويد كن امريكايي نيستم

خوب تو اهل كجا هستي

من ايراني هستم

فرداي ان روز روزنامه ها مينويسند

يك تندروي مسلمان سگ بي گناه امريكايي را كشت

 

یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:لیلی,ازادی, :: 12:34 :: نويسنده : امید

 

لیلی نام دیگرازادی است
دنيا كه شروع شد. زنجير نداشت. خدا دنياي بي زنجير آفريد.
آدم بود كه زنجير را ساخت. شيطان كمكش كرد.
دل زنجير شد؛ عشق زنجير شد؛ دنيا پر از زنجير شد؛ و آدم ها همه ديوانه زنجيري.
خدا دنياي بي زنجير مي خواست. نام دنياي بي زنجير اما بهشت است.
امتحان آدم همين جا بود. دست هاي شيطان از زنجير پر بود.
خدا گفت: زنجيرت را پاره كن. شايد نام زنجير تو عشق است.
يك نفر زنجيرهايش را پاره كرد. نامش را مجنون گذاشتند. مجنون اما نه ديوانه بود و نه زنجيري. اين نام را شيطان بر او گذاشت شيطان آدم را در زنجير مي خواست.
ليلي مجنون را بي زنجير مي خواست. ليلي مي دانست خدا چه مي خواهد . ليلي كمك كرد تا مجنون زنجيرش را پاره كند. ليلي زنجير نبود. ليلي نمي خواست زنجير باشد.
ليلي ماند؛ زيرا ليلي نام ديگر آزادي است.


شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:6 :: نويسنده : امید

شوهر مريم چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود. بيشتر وقت‌ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مى‌کرد و کمى هوشيار مى‌شد.
امّا در تمام اين مدّت، مريم هر روز در کنار بسترش بود. يک روز که او دوباره هوشياريش را به دست آورد از مريم خواست که نزديک‌تر بيايد. مريم صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.
شوهر مريم که صدايش بسيار ضعيف بود در حالى که اشک  در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت: «تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى.وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى. وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. وقتى خانه‌مان را از دست داديم، باز هم تو پيشم بودى.
الان هم که سلامتيم به خطر افتاده باز تو هميشه در کنارم هستى. و مى‌دونى چى مي‌خوام بگم؟»مريم در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مى‌خواى بگى عزيزم؟»شوهر مريم گفت: «فکر مى‌کنم وجود تو براى من بدشانسى مياره

پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 17
بازدید هفته : 86
بازدید ماه : 1236
بازدید کل : 119335
تعداد مطالب : 267
تعداد نظرات : 400
تعداد آنلاین : 1

Online User